سلام
بعد ازیه مدت طولانی اومدم این چند وقت خیلی اتفاقات زیادی افتاده
از ماجرای عروسیم میگم
اول که من خییییییییییییییییییییییلی دلم میخواست عروسی بگیرم محمد که از اول شدیدا مخالف بود تا این که که من کلی باهاش صحبت کردم که من دوست دارم عروسی داشته باشم وفلان قبول نکرد که نکرد....
هیچی اقا با یه بدختی که چقد حرص خوردم تا خانوادش اومدن خونمون برا صحبت و اینا هیچی دیگه منم به بابام گفتم فقط میگی باید عروسی بگیریم ماه عسل واین چیزا روننداز سرزبونشون اومدن خونمون بابام گفت باید عروسی بگیرین قبلا هم گفتم که چه بلا هایی سرم اوردن (ازاولش بابام خیلی باهاشون را خاطره روزهای من...
ادامه مطلبما را در سایت خاطره روزهای من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : deleraha94o بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 25 شهريور 1395 ساعت: 1:09